خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ساخت وبلاگ

خیلی وقته که ننوشتم ... علتش هم اینستا و راحت تر بودن کار باهاشه 

می تونین اونجا زندگی رو دنبال کنین 

پسرک حسابی بزرگ شده و مهد می ره ... 

زندگی روال عادیش را داره 

بالا و پایین که همیشه هست 

کم کم می خوام دوباره بازگشت به کار داشته باشم 

و تلاش می کنیم برای مهاجرت به جایی بهتر برای رشد پسرکمون 

اینکه موفق بشیم یا نه رو نمی دونم 

اما تلاشم را می کنم 

خاطرات روزانه یلدا و یاشار...
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 4 بهمن 1397 ساعت: 4:24

به اونجا رسیدیم که همه اومدن توی اتاق و من بغض کردم اما خودمو کنترل کردم ... دروغ چرا از دیدن مادر شوهر و پدر شوهر اصلا خوشحال نشدم و دوست نداشتم اول بسم اله بیان ... اونم مادر شوهر با اون حرفای مهربونانه ی دروغینش که حسابی اعصابمو خورد می کرد ... بعد از همه ی سلام و احوال پرسی ها خانوم پرستار مهربونی اومد و گفت آمادگی داری که نی نی رو بیارم که بهش شیر بدی ... منم از خدا خواسته گفتم بله بله زود بیارینش ... راستش تو اتاق عمل خیلی خوب نتونستم پسرمو ببینم ... قبل از اینکه پسرو بیارن عکس هاشو که تو گوشی خواهرم و همسرم بود خوب و با دقت نگاه کردم ... خانوم پرستار پسرک کوچولومو آورد و به باباش تحویل داد ... این قسمتش هم جالب بود برام . بچه رو گذاشت روی تخت و لباسشو باز کرد و قسمت مربوطه را به باباش نشون داد که یه وقت دختر تحویل نگرفته باشیم ... خخخخخخ بعدش اثر پاهاشو روی یک برگه زد و داد بغل باباش ... اون اولین بار ب.د که یاشار پسرو بغل گرفت ... از این قسمتا برادرم با گوشی یاشار فیلم گرفته ... شاید باورتون نشه ولی من این فیلم ها رو تازگی ها دیدم ... بعد یک  ماه ... بع خاطرات روزانه یلدا و یاشار...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 18:13

زمان خیلی خیلی زود می گذره ... امروز پسرم دو ماهه شد به همین زودی ... خودم باورم نمی شه پنج شنبه باید برم برای واکسنش ... چهارشنبه ها می رم سر کار وگرنه امروز یا فردا وقتش بود ... بریم به ادامه ی داستان تولد پسرک همه ی اتفاق های گذشته تا ساعت حدود ده و یازده بود ... بعدش همه کم کم رفتن و فقط مامانم و خواهرم و یاشار موندن کم کم شدت درد ها خیلی بیشتر می شد ... همه می گفتن درد سزارین با مسکن آروم می شه و خیلی آزار دهنده نیست ... اما دردهای من اصلا مربوط به جای عمل نبود ... با توج به انقباض های رحمی ای که داشتم و اینکه فسقل حسابی شیر خورده بود دردهای شدید انقباض رحم بود که مثل درد زایمان طبیعی بودن اما قطعا نه به اون شدت اما امونمو بریده بودن ... خانوم پرستار برای پتدین آورد ولی دریغ از کم شدن دردها ... خونریزی هم که داشتم به طرز وحشتناک ... و هر چند وقت یکبار باید یه کارایی می کردم که خون ها خارج بشن که اونم خودش خیلی درد داشت و تازه هر چند وقت یکبار هم پرستارا می ریختن سرم که شکممو فشار بدن تا خون ها خارج بشن ... بدترین قسمت اون روز همین بخشش بود ... یاشار دستمو خاطرات روزانه یلدا و یاشار...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 18:13

روزها اینقدر سریع می گذرند که نمی فهمم ... منم و پسرک و همه ی وقتم که برای اونه 

امروز پسرک ما سه ماهه شد ...

و تو ماه گذشته کلی بزرگ تر شده و کارهای جدید یاد گرفته و ما را ذوق زده و شاد کرده ...

و البته کلی هم استرس و  نگرانی های مادرانه  ... و شب نخوابیدن ها که دیگه عادی شده و البته هنوز هم خیلی سخته برام 


خاطرات روزانه یلدا و یاشار...
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 18:13

دیروز پسرکمون 100 روزه شد ... دیگه رفت تو سه رقمی ها ... روزهای با بچه خیلی خیلی زود می گذره ... اصلا سرعتشو نمی شه وصف کرد ...و اما ادامه ی داستان بیمارستانی که رفته بودم خیلی خوب بود و من ازش خیلی خیلی راضی بودم ... اتاقم هم خصوصی بود ... تند تند و مدام سر می زدن و فشارمو انادازه می گرفتن و حالمو می پرسیدن ... اون خانومی که اومد سوندو کشید خیلی وحشیانه این کارو کرد و منم هی داشتم آب می خوردم بلکه مثانه جان پر بشه که بتونم برم دستشویی ... چند باری بهم سر زدن که بابا پر نشد ... ولی خب پر نشده بود یا لا اقل من حسی از پری نداشتم ... خلاصه که اومدن گفتن خب حالا هر جور هست بالاخره باید پا شی و بری دستشویی دیگه ... دیگه با سختی اول لبه ی تخت نشستم و اون لحظه سرم کلی گیج رفت ... دوباره یکمی آب آناناس خوردم و پاشدم و رفتم دستشویی ... حالا هر چی منتظرم که جناب جیش تشریف فرما بشن انگار نه انگار ... خلاصه عملیات مذکور بعد از صرف کلی وقت با موفقیت انجام شد و برگشتم رو تخت ... سخت بود اما نه اونقدرا که می گن ... برای من دردهای انقباض رحم خیلی سخت و طاقت فرسا بود ... اون شب به س خاطرات روزانه یلدا و یاشار...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 18:13

این چند وقت خیلی درگیر بودیم ... پسرک دو هفته حسابی مریض بد ... از چند تا نک سرفه ی کوچولو شروع شد که هی ادامه پیدا کرد و روز به روز بیشتر و بیشتر شد ... بچم دیگه نفس نمی تونست بکشه و مدام سرفه و سرفه که امونشو می برید  و چشماش قرمز و پر از اشک می شد ... بعدش هم می زد زیر گریه ... یه ریز ناله می کرد و می خواست تو بغلمون باشه ... خیلی روزهای بدی بود ... دیگه واقعا داشتم دیوونه می شدم ... کاری از دستم بر نمی اومد براش ... اونم که کوچولو ... بلد نبود اصلا خلط های پشت حلقشو چیکار کنه ... مدام زبونشو می آورد بیرون و می مالید به زبونشو صدا در می آورد که بلکه  اونا از دهنش بیرون برن ... خلاصه که روزهای خیلی بدی بودن و سه بار هم دکتر بردمش ... الان خداروشکر بهتر شده ... فقط آرزو می کنم دیگه اینطوری مریض نشه هفته ی گذشته هم که هر روزش به خاطر آلودگی هوا تعطیل شد الا چهارشنبه که من می رم سر کار ... چهارشنبه ها پیش باباش می مونه و من شیر می دوشم براش می زارم ... ساعت ده همسر زنگ زد که این بچه یک ریز داره گریه می کنه و چیزی هم نمی خوره ... اصلا دیگه حال خودمو نمی فهمیدم ... نمی خاطرات روزانه یلدا و یاشار...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 18:13

دوستای خوبم ... می دونم خیلی وقته که ننوشتم ... این پسرک دیگه وقت نفس کشیدن هم نمی زاره برام بازم اینجا می نویسم ... حتما حتما اما فعلا این اینستا رو داشته باشید  تا بعد ...khaterestoon این اسم رو سرچ کنید تا به اینستای ما برسید ...اگه دوست داشتید تو دایرکت خودتونو معرفی کنیندوستون دارم  خاطرات روزانه یلدا و یاشار...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : و ما همچنان دوره میکنیم, نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 18:13

تصمیم خودمو گرفتم تصمیم گرفتم فعلا تا سه سالگی پسرک سر کار نرم ...هر چند کارم حسابی جا افتاده بود و به مرحله ی سود دهی رسیده بود ... هر چند که دوباره مجبورم از اول شروع کنم ...هر چند که عاشق کارم بودم ... اما پسرکم گناه داشت ... با اونکه یک روز فقط می رفتم ... اما غصه می خورد ... زیاد هم غصه می خورد ... تا چند وقت غصه دار بود بچم می مونم پیشش تا وقتی که بزرگ تر بشه و بره مهد ... تا اونوقت هم خدا بزرگه ... روزهای کوچیکیش دیگه بر نمی گرده ... اما من می تونم دوباره کار پیدا کنم ... نمی خوام مثل مامانم یا خیلی از دوستانم سال های بعد حسرت روزهای کوچیکیشو بخورم ... که چه زود بزرگ شد و من نفهمیدم ... می خوام هر لحظه کنارش باشم و بزرگ شدنشو ببینم ... حالا حتما با خیلی ها باید بجنگم برای این تصمیمم ... مخصوصا پدر و مادر خودم که خیلی روی سر کار رفتن من حساسن ... اما مهم نیست وقتی پسرکمو دارم ... دیگه هیچی مهم نیست ...آدرس اینستا گراممون اینه : khaterestoon اونجا راحت تره برام پست گذاشتن هر چند  اینجا هم حتما می نویسم  خاطرات روزانه یلدا و یاشار...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 18:13

سلام  دوباره به روی ماه همتون 

من به شدت با پسرک مشغولم و واقعا هیچ وقتی برام باقی نمی مونه ... حتی گاهی ناهار و صبحانه هم تند تند و سرهمی می خورم ... شیطون شده حسابی ... همش ذر حال بدو بدو و سرک کشیدن تو جاهای مختلفه ... منم مجبورم دنبالش برم دیگه ...

خواستم بگم ... من هستم هنوز ... با اونکه تو اینستا بیشتر پست می زارم ... ولی اینجا هم حتما میام ... 


خاطرات روزانه یلدا و یاشار...
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 18:13

برای خرید وسایلش که رفته بودیم به بابا گفتم کالسکه نمی خوایم . چون طبقه چهارم هستیم و سخته ... بعد آغوشی گرفتم و فکر کردم حالا حالا ها می شه ازش استفاده کرد ... اما خدا رو شکر و خدارو هزاران بار شکر از ماه دوم پسرک هی تپل و تپل تر شد و نمودارها را در نوردید و من کم کم  تو بغل کردنش کم آوردم ... این شد که جمعه باز با بابا و مامانم رفتیم بهار و براش کالسکه و چند دست لباس گرفتن ... خوبیه یکی یدونه بودن همیناست دیگه ... حالا از شنبه عصر ها که هوا کمی خنک تر می شه می بریمش گردش با کالسکه ... وقتی می خواستیم بگیریم می ترسیدم که نکنه توش نشینه چون اصولا خیلی ادا و اطوار داره و همش می خواد تو بغل من باشه ... اما کلی کیف می کنه و لم می ده و آدما رو نگاه می کنه ... گاهی هم بیسکوییت می خوره و از خودش صداهای جور واجور در میاره  خاطرات روزانه یلدا و یاشار...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه یلدا و یاشار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khaterestoonb بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 18:13